همه بچهها از اقای وینترگارتن بدجنس میترسیدند. بچهها میگویند که او یک سگ به بزرگی یک گرگ دارد، و باغچه اش دلگیر و بدون آفتاب است. در خانه ی پهلویی، باغچه ی خانواده ی سامرز پر از گل و نور است. بنابراین وقتی رز سامرز جوان به دیدن آقای وینترگارتن پیر میرود، یکی باید کوتاه بیاید!
موضوع: اخلاق، منطق
درونمایههای داستان: خوشبینی، باور داشتن دیگران، حقیقت
All the children are afraid of mean Mr Wintergarten. He’s got a dog as big as a wolf, they say, and his garden is grey and sunless. Next door, the summers’ garden is full of flowers and sunshine. So when young Rose summers meets old Mr Wintergarten, something has to give!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.